خاطرات شهید
راه عشق
سالگرد ارتحال امام (ره) نزدیک بود، کاروان عاشقان خمینی کبیر (ره) از تبریز به راه افتادند تا به زیارت مقتدایشان بروند. ابراهیم جوان‌ترین عضو این عاشقان بود که به عنوان آخرین نفر به آنان پیوست. کفش‌هایش را درآورد و با پای برهنه قدم در راه نهاد. بچه‌های دیگر به او نگاه کردند. آسفالت جاده بسیار داغ بود. صدایی در فضا پیچید: «احمد پوری فعالی این کار را نکن پاهایت می‌سوزد.» اما او می‌خواست سوزش پای رقیه (ع) را در کربلا احساس کند. برای همین در تمام طول راه سعی داشت از اعضای کاروان دورتر حرکت کند تا فرمانده او را با پای برهنه نبیند. قرآنش را به دست گرفت و زیر لب زمزمه کرد. ابراهیم تا پایان راه توانست یک جزء قرآن کریم را حفظ نماید. زمانی‌که به بارگاه روح الله الخمینی (ره) رسیدیم ،پاهای او غرق خون و تاول بود و او متواضعانه به حرم مولایش داخل شد در حالی که در تمام مسیر از خوردن آب امتناع نموده بود تا بداند در کربلا بر جد بزرگوار صاحب الزمان (عج) چه گذشته است.
راوی:همراه شهید
 
بنده خدا
نیمه‌های شب بود که از خواب بیدار شدم. بچه‌ها که مسافتی طولانی را در راه رسیدن به حرم امام (ره) پیاده آمده بودند، از شدت خستگی به خواب سنگینی فرو رفتند. صدای زمزمه‌هایی سوزناک با صدای جریان آب در هم آمیخته بود. آرام قدم برداشتم تا به نزدیک رودخانه رسیدم. باورم نمی‌شد، ابراهیم در نیمه‌های شب با آن پاهای تاول زده و بدنی خسته در حال عبادت خداوند بود. بی‌اختیار اشک از چشمانم جاری شد، خدایا زبان از توصیف نماز شب و راز و نیاز او قاصر است. ابراهیم در کنار عبادت خاضعانه علاقه زیادی به ورزش داشت و در رشته هاپکیدو در استان دارای مقام اول بود و همیشه با ریتم نظامی خاصی قدم رو می‌رفت. پس از این‌که از زیارت امام (ره) به تبریز بازگشتیم، با اصرار زیاد به نیروهای تفحص پیوست. حتی یک بار گفت: «من ده هزار تومان پولی را که قرض الحسنه گرفته‌ام به شما می‌دهم تا لطف نمایید و مرا سه ماه در منطقه نگه دارید.»
«ابراهیم واقعاً بنده خدا بود.»
 
 
 
شهید در کلام یاران و دوستان
ـ‌ اخلاص در عمل
شهید احمدپوری اخلاص در عمل داشت و از خودنمایی اجتناب می‌ورزید. به بزرگ‌ترها فوق‌العاده احترام می‌گذاشت و در اطاعت از مسئول خود، الگوی دیگران بود. در ابراز محبت و صمیمیت به دوستان، رفیع‌ترین قله را فتح کرده بود؛ به طوری‌که هیچ‌کدام از رفقایش تاب تحمل دوری او را نداشتند. در خدمت به همسفران خود، پیشدستی می‌کرد. با این‌که عضو پیاده کاروان بود، ولی گاهی به سراغ بی‌سیم‌چی کاروان رفته و بی‌سیم او را که نزدیک ۱۳ کیلو وزن داشت، به کولش می‌بست و گاهی نیز اسلحه افراد تأمین کاروان را به دست می‌گرفت و آن را حمل می‌کرد و با این کار خود می‌خواست به دیگران خدمت کند. از همه دلجویی و احوال‌پرسی می‌کرد،‌ در حالی‌که از نظر سنی از همه کوچک‌تر بود و اگر قرار بود محبتی هم بشود، می‌بایست همه اعضای کاروان نسبت به ایشان محبت کنند.

ـ‌ دانش‌آموز برجسته
   شهید ابراهیم احمدپوری بیش از چندروزی نبود که وارد دبیرستان سپاه شده بود. حرکات و رفتارهایی از خود نشان ‌داد که در همان ابتدای امر،‌ به عنوان یک دانش‌آموز شاخص و برجسته مورد توجه کامل مسئولان دبیرستان سپاه قرار گرفت؛‌ وضعیتی که شاید یک دانش‌آموز بعد از گذشت سه‌چهار سال به آن دست پیدا کند و به آن حد در کانون توجه اولیای مدرسه‌اش قرار گیرد، ایشان در نخستین مقطع ورودش بدان دست یافت.
   تحولات بعدی ایجاد شده در ابعاد اخلاقی و روحی شهید احمدپوری که آثار آن باز در افعال و احوال و حرکات ایشان به وضوح مشاهده می‌گردد به حدی بود که به نظر شخص بنده، تا آن‌زمان هیچ‌کس به اندازه ایشان،‌ آن‌چنان ندرخشیده بود (البته با توجه به سن کم‌اش).
 
 ـ به یاد امام وشهدا   
  مسئول کاروان همواره به بچه‌ها سفارش می‌کرد که پابرهنه پیاده‌روی نکنند تا پاهایشان بیشتر صدمه نبیند و قادر به ادامه راه باشند. اما ابراهیم را می‌دیدم که با بهانه‌تراشی‌هایی، از کاروان عقب می‌ماند و پابرهنه طی طریق می‌کرد. گاهی هم صورتش را با چفیه می‌پوشاند و مخفیانه به یاد شهدا و امام اشک می‌ریخت، و باز دوباره خود را به کاروان می‌رساند.
 
ـ در کربلا چه گذشت؟
   سه روزی از حرکتمان به سوی مرقد حضرت امام (ره) می‌گذشت؛ اما ابراهیم لب به آب نزده بود. تا به او سفارش می‌کردم که اینقدر خودش را اذیت نکند، گفت:‌ مگر می‌شود سیراب بود و آن‌چه را که به خاندان حضرت اباعبدالله‌الحسین در کربلا گذشت، درک کرد.
برادر حسین زرین‌پور
 
ـ نماز شب 
   آن شب در پادگان مسئول شب بودم. برادر احمدپوری مثل همیشه در اتاق کوچکی که در اختیار داشت، نماز شب را به پا داشته بود. صدای ناله‌های او هر دل خفته‌ای را متوجه خویش می‌ساخت. بعد از دقایقی یکی از برادران آموزشی پیشم آمد و با تعجب پرسید: برادر کوهی!‌ چرا این برادر پاسدار چنین می‌گرید؟‌ نکند مشکلی دارد!
   و من سکوت کردم و نتوانستم بگویم که: آری مشکل دارد، مشکل پرواز،‌ مشکل وصل...
   از آن شب به بعد، آن برادر را در صف اول نماز می‌دیدم. حتی یک شب مشاهده کردم که به نماز شب ایستاده و به شدت می‌گرید؛ چون متوجه من شد، آمد و گفت: برادر کوهی! من عبادت را از آن برادر (احمدپوری) آموخته‌ام و احساس می‌کنم در عالمی دیگر پا نهاده‌ام.
راوی:همسفر شهید
 
 
لحظه شهادت

چندروزی بود که به مرخصی آمده بودیم تا بعد از انجام پاره‌ای کارها، دوباره به منطقه جنوب برگشته و کار تفحص شهدا را ادامه دهیم. اما گویی ابراهیم، ما را می‌پایید. تا پایمان به دروازه شهر رسید، یقه‌مان را چسبید و هر چه در دادن جواب طفره می‌رفتیم، در تصمیم خود مصمم‌تر از قبل می‌شد. چنان به حضور خود در منطقه اصرار می‌ورزید، که گویی قرار ملاقاتی دارد...

   بالاخره اراده او به رفتن،‌ بر ممانعت ما چربید و با بچه‌های گروه تفحص راهی منطقه شدیم. شب دوشنبه،‌ شب دیگری برای ابراهیم بود. صدای ناله‌های او، سکوت و تاریکی را در هم شکست.  چشم‌های بارانی او لحظه‌ای از باریدن نمی‌ایستاد. با دقت که می‌نگریستی، او را در هودجی از نور می‌دیدی که با دلی عاشق و سیمایی عارفانه، طلب پرواز به سوی معبودش را داشت. مگر از عبادت سیر می‌شد. اما زمانی که از آن فارغ شد،‌ جواز ورودش به عالم قدس را نیز دریافت کرده بود. تبسم لبانش و سرخی رویش، نشان از مدد لعل لب یار داشت که در حق ابراهیم ارزانی داشته بود.

   در نماز صبح که او را دیدم،‌ تغییر شگرفی در روحیاتش محسوس بود. اصلاً‌ او طوری دیگر شده بود. راز و نیازهای دیشب او کار خودش را کرده بود. تنش در تحمل روح قدسی او، به زحمت افتاده بود و نفس‌نفس می‌زد. چون می‌دانست ساعاتی بعد ابراهیم او را به حال خود رها خواهدساخت و آسمان را در آغوش خواهدکشید، شکایتی نمی‌کرد.

   بعد از نماز صبح، خوابیدیم. اما ابراهیم نواری را که همیشه با خود همراه داشت،‌ در کاست ضبط قرار داد. دکمه را فشار داد و با ریتم زورخانه‌ای آن شروع به ورزش کرد...

   تا ما بیدار شدیم او آماده رفتن بود. چشمانم که به او افتاد،‌ یکه خوردم. تا به حال او را چنین زیبا ندیده بودم. او این بار سرحال‌تر از همیشه بود.

تمام لباسهای تازه‌اش را به تن کرده و با حرکاتش هی به ما می‌فهماند که: «زود باشید و دیدار مزا به تأخیر نیندازید».
   از محل اسکان ما تا محور، ۴۰ کیلومتر راه بود. راهی ناهموار و خاکی. صبحانه را خوردیم و با بچه‌های گروه تفحص راهی محور شدیم. در بین راه بچه‌های گروه تفحص مشهد و تعاون نیز، با ما همراه شدند. طبق روال روزانه بچه‌ها شروع به خواندن ذکر و دعا کردند، تا به واسطه آن‌، شهدا پرتویی از انوارشان را از درز ریگ‌ها بر مان بتابانند و از ما روی بر‌نتابند.

   روال کار چینن بود که ابتدا بیل مکانیکی،‌ شروع به کندن محل مورد نظر می‌کرد و بچه‌ها به دقت محل کار بیل را می‌پاییدند. قمقمه، پوتین، لباس، پیشانی‌بند و یا هر نشان دیگری که از وجود شهیدی خبر می‌داد پیدا می‌شد، بیل مکانیکی دست از کار می‌کشید و بچه‌ها آرام با بیل دستی و با ظرافتی خاص به تفتیش خاک‌ها می‌پرداختند.

   یکی از همین نشانه‌ها،‌ تجهیزات رزم فردی مثل نارنجک و دیگر مواد منفجره بود که حین انجام کار به آن‌ها برمی‌خوردیم.

   راننده بیل مکانیکی پشت فرمان نشست و شروع به کندن زمین کرد. بچه‌ها هرکدام به کاری مشغول شدند. به یاد دارم ابراهیم چقدر شتاب داشت تا اولین فردی باشد که مژده کشف پیکر شهیدی را به بچه‌ها می‌دهد، لذا چهار چشمی محل کار بیل را می‌پایید.

   کار خوب پیش می‌رفت و هر از گاهی بقایایی از تجهیزات شهدا، از دل خاک بیرون می‌آمد که نور امید را در دل بچه‌ها می‌پاشید...

   کارمان به کانال رسیده بود و بچه‌ها در گرمای ۵۰ درجه فکه، سخت کار می‌کردند. در این میان یک نارنجک پوسیده، سر از خاک بیرون آورد. آن وقت ما نمی‌دانستیم که این همان است که مأموریت داشت ابراهیم را تا خدا راهنمایی کند و در جمع دوستان باده عشق را بنوشاند.
   من نیز آن طرف‌تر خاک ها را کنار می‌زدم، به خیال این که شهیدی لای آن مدفون باشد. عجب خیالی! ما با ابراهیم یک تفاوت داشتیم. او شهدا را در آسمان می‌جست و ما در زیر خاک.

   همین‌طور که بچه‌ها مشغول کار بودند، ناگاه صدای انفجاری توجه همه را به خویش خواند. یک‌باره تنم لرزید. سرم را برگرداندم. متوجه چیزی نشدم. ناخودآگاه به طرف کانال دویدم. با دیدن آن منظره در جا خشکم زد. ابراهیم در سجاده‌ای سرخ دراز کشیده بود و دستان بی‌انگشت خود را روی صورتش سرخش گذاشته بود. سرخی صورتش به همان سرخی صبح می‌مانست، اما این بار رنگین‌تر از آن. دیوانه‌وار فریاد می‌‌زدم ابراهیم بلندشو! اما دیر شده بود. خیلی دوست داشتم یک بار هم که شده، این دست‌های غرق به خونش را در حال قنوت می‌دیدم. نزدیک‌تر رفتم و دستانش را از صورت غرق به خونش کنار زدم. تبسم ابراهیم در آن شرایط آتش به جانم می‌زد. اصلاً به خیالش نبود که انگشت دست و پای راستش قطع شده است. شدت شریان خون به حدی بود که بچه‌ها با چفیه محکم پای او را بستند. اما طولی نکشید که چفیه به آن سفیدی هم سرخ شد. مدتی طول کشید تا او را به آمبولانس برسانیم. آمبولانس با عجله به راه افتاد؛ اما مسافت زیادی برای رسیدن به بیمارستان باید می‌پیمودیم.
... هرکسی سعی داشت به نحوی ابراهیم را به آرامش دعوت کند. یکی از بچه‌ها با او شوخی می‌کرد. دیگری دلداری‌اش می‌داد. اما تبسم او کاراتر از همه بود و ما با آرامش او آرام می‌گرفتیم. در طول آن همه راه، حسرت یک آه را بر دلمان گذاشت. تنها به نقطه‌ای خیره بود و زمزمه یا حسین بر لبانش جاری بود. و هر از گاهی پلک‌هایش را روی هم می‌گذاشت و بعد مسیر نگاهش را عوض می‌کرد. تلاش بچه‌ها در التیام درد ابراهیم بی‌فایده بود. مگر او دردی احساس می‌کرد که نیاز به التیام داشته باشد؟ لذت وصال چنان سراسر وجودش را در بر گرفته بود که توجهی به دور و بر خود نداشت.

   مسافت زیادی را برای رسیدن به بیمارستان طی کردیم،‌ اما او زودتر از ما به مقصد رسید.

   نگاهی معصومانه به اطرافش انداخت. لحظاتی نگاهش با نگاه نگران بچه‌ها درهم‌‌آمیخت. خواست که پنجره‌های ماشین را برایش باز کنیم و چند قطره‌ای آب، که لبان خشکیده‌اش را تر کردیم. لحظاتی همین‌طور خیره ماند و بعد از آن‌ که "یاحسین" را زیر لبانش زمزمه کرد، به آرامی چشم‌هایش را برای همیشه بست. حالا ما دیگر کنار پیکر ابراهیم بودیم. روح او فرسنگ‌ها با ما فاصله داشت و به ما که سعی می‌کردیم او را نجات دهیم، می‌خندید. آری ابراهیم به جمع شهدا پیوست و همواره این را به اثبات رساند که: "در باغ شهادت باز، باز است." و تو زمانی وارد این جنت خواهی شد که ابراهیم‌وار مقدمات پرواز را فراهم آوری.

حاج رحیم صارمی،مجید عابدینی 




برچسب ها :

 نوشته شده در  دو شنبهبرچسب:,ساعت 12:41 قبل از ظهر